شهر خاموش

در روح شهر عصیانی هست که برآمده خود انسان است.انسان شهری همیشه در هجمه شهر است.در هجمه دردها وغم هایش، در هجمه افسوس وافسردگی.آسمانخراشها همیشه به ما یاد آور می شوند که بر ما مسلطند وبر ما حکومت می کنند.این کار انسان  است که همیشه چیزی را که می سازد می پرستد وچیزی را که ساخته او نباشد ،قائل به پرستش آن نیز  نیست.ما در عین حال که در شهر عذاب می کشیم،در شهر میمانیم و و لذت می بریم.حتی در درد نیز لذتی هست..و شهر نیز به ما امکانی می دهد که در جایی دیگر ومکانی دیگر آن امکان نیست.شهر ها چشم انداز جدید بر روی ما می گشایندو این چشم انداز چون خود او تاریک ومبهم است و این ابهام است که انسان زیست کرده در طبیعت را به سوی خود جذب می کند.این شهر خفته ی خاموش جای کسانی است که مسخ شده اند.هر ورز به شکلی در می ایند.مانند انسانهای اولیه که خودش را برای توتمش تغییر می داد،رنگ می کرد و برایش می رقصید...

هجاهای پنهان

برای تمامی تاریخ می خواهم این جمله را تکرار کنم:من در وجودم هجاهایی پنهان است که کلمه نمی شوند.قدرت تبدیل شدن ندارند.محوند،وهمیشه در انتظار.

هجاهای وجودم نعره نمی کشند، سوت نمی زنند،نمی نالند کارشان فقط انتظار است به انتظار می نشینندوهر روز بر هجاهایم،هجاهای پنهانم ،هجاهایی افزوده می شوند وهر روز و هر روز...
در من چیزی می نالد،از افسون در من چیزی عذاب می کشد از درد در من تمامی جهان به سویی به مکانی که لا مکان است،به جایی که چون اغاز شدنش به جایی که خویش نمی داند از کجا آمده است خویش نمی داند که در کجا ختم می شود،سرازیر است.

 

فاطمه بغل مادرش خوابیده بودو چین و چروک های  صورت مادرش را می کاوید .او چین چروکهای مادر را از بالا دنبال می کرد و مثل رودخانه ای پر پیچ تصور می کرد که به انتهای گلویش می رسید.به چشمان مادرش خیره بود که از فرط خستگی آنقدر سفت برروی هم افتاده بود که مادر را به شکل ناهنجاری مظلوم نشان میدادند.مادرش راهیچ وقت اینگونه ندیده بود.بعد از رفتن دوباره پدر به جنگ باز بر امتداد رودخانه های صورت مادر افزوده می شد.وهر روز که می گذشت چینها بیشتر صورت کشیده مادر را احاطه می کردندوبیشتر خودشان را نشان میدادند.فاطمه هنوز خیره بود وبه بادی که از بینی مادر بر صورتش می خورد احساس لذت  می کرد، هر چه زمان می گذشت بر شدت نفسهای مادر افزوده می شد انگار خواب آشفنه ای می دید.درآن سکوت شب می توانست صدای تپش قلب مادرش را  بشنودکه برای یک نفر بی تابی می کرد وانگار خود را بر دیوار سینه ای مادرش می کوبید تا بتواند راهی بیابد واین تلاش برای بیرون جستن وآزاد شدن زندگی را برای مادرش به ارمغان می آورد،زیستن برای دیگری باعث زیست برای خود می شد.