میلیاردها انسان می بینم
ما «انبوه تنها» هستیم،بیگانگانی که به جهان ناشناس پرت شده ایم.بی آنکه خود بدانیم یا بخواهیم.این امر باعث می شود ما به این نکته پی ببریم که ما به زندگی محکوم شدیم.زندگی با درد ورنج.زندگی که هیچ را ه خلاصی از آن نیست.البته منظورم زندگی است که در حالت «پرتاب شده گی» انجام می شود وچیزی که رنج اور است همین محکوم شدن است. محکومیت،تنها،محکومیت،تنها،محکومیت...
زمانی چارلز دیکنز گفت:اگر می خواهید بدانید پول برای خداوند چه قدر بی ارزش است ،ببینید آن را به چه کسانی داده است
این جمله چارلز دیکنربه اندازه رئالیسم او مذبوحانه نیست...
روزهایمان تاریک است وشبمان بلند.انگار از سفری دور آمده ایم.سفری که فرتوت کرده است وجودمان را.به ماهیان از آب مانده می مانیم به کوهنوردانی که هرچه قدر که کوه را زیر پای مردانگیشان به ناله می آورند،مقصدشان دور است،یا انگار بالای کوه برف کولاک کرده است.کوه خشم گرفته وما در میانه بودن ورفتن پرسه می زنیم.این روزها کوه ها ما را می رانند،درختها ،دشتها وحتی این ماشینها این خیابان خیس از عصیان آسمان که انتقام قطره های باران را بر وجود سنگیش حس نمی کند،طعنه اش وجودت را آب می کند.حدس میزنم اگر زیرباران بروی وپکی بر سیگارت بزنی شاید شاید آوارگیت،عصیانت معنیی داشته باشد.شاید شاید آسمان،این چراگاه ،این پیر خسته فرتوت در گوشت زمزمه ای کند. رازی را.رازی که تو فقط آن را خواهی فهمید.یادت باشد اگر زمزمه ای شد. با من نگویی.بر من فاش نکنی.
من به گوش تو سخنهایی نهان خواهم گفت سر بجنبان که بلی جزکه به سر هیچ مگو
میدانم خسته ای.میدانم که همه چیز بر تو هجوم آورده است.میدانم که گلویت راکلمات خشک کرده اند.آبی بنوش ورازی بشنو.نگذار کلمات بر تو هجوم آورند.نگذار!
حیف که زمستان است!می توانستی به جایی بروی دور. زیر درخشانترین آسمان.جایی که ابری نیست .نوری هست ودست بلندت را برزیر سرت می گذاشتی و می توانستی چند ستاره را برای خود غربال کنی.از نورجاودانه می شدی.حیف!حیف که داری خودت را حیف می کنی.زمانت را می کشی و من نیز چون تو.یادت باشد به قول شکسپیر اگر تو زمان را بکشی روزی او تو را در جایی شاید خفتت کند...
واقعیت فیلمی است که بد ساخته شده است
ژان لوک گدار
در بحبوحه میان بودن ونبودن ،تنها چیزی که می توان به ان اندیشید همانا مرگ است.مرگی که حضور خویش را به عنوان یک امر ثابت که تحقق ان حتمی خواهد بود وخود را با واژه سرنوشت بر ضمیر ناخوداگاه هر انسان «آگاه نه دانا» مستولی کرده است. با این حال ان چیزی که عامل حرکت وبه قولی امید وفرار از این خوره است،تنها امید هایست که انسان در حال دارد.
تنها کاری که او می تواند انجام دهد «فرار» است.واینکه او همیشه تلاش می کند که این سایه را تا زمانی که انسان سرپاست وخورشید می تابد با اوست،فراموش کندبه لذتهای زود گذر و واهی که باعث می شود انسان از خویشتن غافل بماند،پناه ببرد.وبه گفته شوپنهاور مخلوع اراده خود می شود. واین اراده یا خواست که او را به هر سو می کشد باعث می شود که انسان که منظورم انسان مدرن است آن نگاه زیبایی شناسی به زندگی را از کف بدهد...
پایانها بازگشت به آغازها است
١.
پاییز فصل مناسبی است
جان می دهد برای عشق های بی فرجام
فقط کافی است
پنجره ای باشد
وخیالی آسوده تر از
چرخ فلکی در باران
مهم نیست کجا
فرض بگیر
در اتاق انتظار همین دندانپزشک
و زیر نگاه عبوس همین منشی ی جوان
که صندلی ها و مجلات را
کهنه می کند .
هوای بیرون
ما بین بیست تا سی درجه بالای صفر
خیابان
غرق در نور طلایی صبح
و رهگذر
زنی بلند بالا مثل سرو
که تازه از یک تابلوی مینیاتور
ریشه کن شده باشد.
چیز دیگری لازم نیست
حالا می توانی دیوانه وار دوست بداری
زن را
خیابان را
و زندگی را
حتی می توانی از صمیم قلب
عاشق شوی
در حد ده دقیقه تا ابدیت
این دیگر به نگاهی بستگی دارد
که رو به خیابان قاب کرده ای
و این که زن تنها
در پیچ کدام خیابان
محو شود.
( عشق در اتاق انتظار / عباس صفاری )
ما در برابر جهان قرار گرفته ایم جهان اندیشیدنی ونا اندیشیدنی.شاید هیچ چیز به اندازه این برای کسی مهم نباشد که بتواند جایگاه خود را در جهان باز یابد. واگر جایگاه خود را بیابد،جایگاه او همان معنا خواهد بود.اما ما باید به قول بیشتر فیلسوفان به دنبال معنا باشیم معنایی که به قول ویتگنشتاین «معنای جهان باید بیرون از جهان نهفته باشد...در درون جهان هیچ ارزشی وجود ندارد».قول ویتگنشتاین کار ما را دشوار می کند.«در درون جهان هیچ معنایی نیست».پس اگر در این جهان نمی توان معنایی یافت پس به کجا باید پناه ببریم؟ایا همه فیلسوفانی که به دنبال معنای زندگی،شکل زندگی بودند،وقت خود را هدر داده اند وعمر خود را صرف یک محال شاید عقلی کرده اند؟.در این جا ویتگنشتاین معنا را مساوی اخلاق در نظر گرفته است.پس هر چیز اخلاقی با معنا ست؟وسوالی که شاید جواب دادن به ان دشوار باشد این است که معنای جهان که بیرون جهان است،این بیرون جهان کجاست؟البته او به ما تذکر می دهد که نگذاریم زبان شعور ما را به بازی بگیرد.چون به قول او همه چیز در جهان هم ارز است وهمه چیز ارزش یکسان داردواین «بازی های زبانی» language gameاست که باعث چنین سوالاتی می شود.در جهان فقط گزاره است که معنا دارد نه یک کلمه که البته او در دوره دوم اندیشه ورزی خویش ان را رد می کند ومعتقد است که معنا در خود گزاره نیست بلکه در فضا وموفعیت وجوی است که گرداگرد گزاره را فرا گرفته است.یعنی او دیگر به دنبال ارتباط زبان با جهان(معنا)نیست بلکه به «کارکرد» ان توجه میکند. مثلا کلمه«بازی» ممکن است که تنها یک کاربرد مستقل که فقط به چیزی خاص دلالت کند نداشته باشد بلکه در هر موقعیت کارکرد وکاربرد ان تغییر می کند.مثلا بازی قوتبال یابازی تنیس ویا بازی کودکان ایا میان این همه بازی می توان امر مشترکی پیدا کرد که فقط ذات بازی باشد ومعنای ان را برساند؟ ودر اخر ویتگنشتاین در رساله منطقی-فلسفی می پرسد:ایا ممکن است چیزی وجود داشته باشد که نتوان ان را در قالب گزاره بیان کرد اگر چنین چیزی وجود داشته باشد به تعبیر ویتگنشتاین «نمی توان به وسیله زبان ان را بیان کرد؛و پرسش از ان نیز غیر ممکن است»